نتایج جستجو برای عبارت :

بگردم دنبال مامان بابای واقعیم

خلاصه از رمان ملینا : 
ملینا- مامان! مامان کجایی؟مامان- اینجام مامان جان، چی شده چرا جیغ میزنی؟ملینا- مامان قبول شدم تربیت معلم، بلاخره به آرزوم رسیدم خدایا شکرت. وای خیلی خوشحالم.مامان- الهی دورت بگردم مادر، خدارو شکر که قبول شدی دخترم. بذار زنگ بزنم به بابات خبر بدم خوشحالش کنم.ملینا- باید جشن بگیریم مامان، شما قول دادی.مامان- حتما، بیا، بیا بشین ناهارتو بخور منم زنگ بزنم به بابات بهش بگم.مامان رفت و منم یه لقمه بزرگ برا خودم گرفتم و با حرص ش
دلبر باید دلبری کردن بلد باشه.
وقتی صداش بزنی طوری بگه جانِ دلم که غنج بره ته دلت براش.
دلبر باید دلبری کردن بلد باشه؛ که وقتی بهش میگی حالم خوب نیست برگرده بهت بگه چرا دورت بگردم...
بعد یهو عصبانی شی بگی لازم نکرده تو دورم بگردی، بشین سرجات که خودم میخوام دورت بگردم، انقدر دورت بگردم تا یهو به خود بیای و ببینی پیله شدم برات... نکنه یهو پروانه شی یادت بره پیله تو؟ یادت نره دورت بگردم.
برو واسه هر شمعی میخوای دلبری کن. ولی یادت نره پیله ای که هنوز
دلبر باید دلبری کردن بلد باشه.
وقتی صداش بزنی طوری بگه جانِ دلم که غنج بره ته دلت براش.
دلبر باید دلبری کردن بلد باشه؛ که وقتی بهش میگی حالم خوب نیست برگرده بهت بگه چرا دورت بگردم...
بعد یهو عصبانی شی بگی لازم نکرده تو دورم بگردی، بشین سرجات که خودم میخوام دورت بگردم، انقدر دورت بگردم تا یهو به خود بیای و ببینی پیله شدم برات... نکنه یهو پروانه شی یادت بره پیله تو؟ یادت نره دورت بگردم.
برو واسه هر شمعی میخوای دلبری کن. ولی یادت نره پیله ای که هنوز
حس میکنم یه چیزی گم کردم. حتی نمیدونم این چیه که در من گم شده . ولی سعی کردم دنبالش بگردم.
رفتم کتابخونه و یه گشت سریع بین کتابا زدم.برعکس همیشه، حوصله نداشتم بینشون بگردم و کند و کاو کنم.
رفتم موهامو کوتاه کردم. خیلی هم کوتاه کردم. کاری که همیشه بهم انرژی میداد. حتی یک جفت از گوشواره های دوست‌داشتنی ام رو هم کل روز توی گوشم انداختم. ولی حسم عوض نشد. 
رفتم به کتابفروشی مورد علاقه ام و یه گشتی بین کتابا زدم. بازم حوصله نداشتم وجب به وجب کتابفروشی ر
به نام اواز اون شب هایی که کلی با مامان حرف زدم ؛ بود.
امروز صبح رسیدم خونه و نهار رو پیش مامان جون بودم با حضور مهمون های ناخوانده ی ناخوشایند!
بعدازظهر دنبال کار های تولد و شب تولدم بود با چند روز تاخیر و البته تولد مهسا.
پارسال،فردای امروز رسیده بودم تهران ک دیدم مامان اینا اونجان و جشن گرفته بودیم و بررسی مسائل علمی میکردم بعدش تنهایی در شب!
امشب ک اومدیم خونه،بابا و محمد خوابیدن و من و مامان تو اتاق نشستیم و حرف زدیم.از خودم،مشکلاتم،دغدغه
من شه پیر ننای دور بگردم، مه دل چه بی قراره
کمر بیه دلای دور بگردم، مه دل چه بی قراره
شه اون صبح روجای دور بگردم، مه دل چه بی قراره
ونه سرخ عصای دور بگردم، مه دل چه بی قراره
مه دل چه بی قراره، به عشق جان ماره
ونه چشم انتظاره
ادامه مطلب
دانلود آهنگ جدید بسیار زیبا از حسین عامری به نام بگردم کوه به کوه دره به دره با کیفیت بالا 320 لینک مستقیم mp3 موزیک صوتی همرا با متن ترانه
Ahange begardam koh be koh dare be dare az Hossein Ameri
دانلود آهنگ بگردم کوه به کوه دره به دره حسین عامری (با کیفیت بسیار عالی)
لالا لالالالا لالا لالالالا ♫♪✌
درختان سایه دارن// ما نداریم… نداریم… ♫♪✌
همه گلدسته دارن// ما نداریم… نداریم… ♫♪✌
بگردم کوه به کوه// دره به دره… بگردم تا بگیرم// آهو بره… آهو بره… ♫♪✌
عزیزم// آهوی
گاهی وقت ها پیش میاد که مجبور میشم یه دستی توی گذشته پرت کنم و دنبال چیزی بگردم. یه وقتایی میدونم دنبال چی ام و کجا رو بایستی بگردم و خیلی وقت ها هم نه! 
یکی از این موردها برای زمانیه که با دوستی، رفیقی، ناآشنایی در مورد کتابها میحرفیم. بحث میکشه به فلان گیر و فلان کس. اینجا حسابی خودم رو مچاله میکنم و هی فشار میدم اما دریغ از یه نشونه ای از یادآوردن گذشته ها! بعد که کمی فارغ میشم، پیش خودم فکر میکنم که یعنی این کتابایی که خوندم چی شدن؟ همشون توی
 کرخت و بی حال، زل زده به دیوار، شایدم صفحه‌ی موبایل. حالت تهوعی که همیشه همراه سردردها هست. اشک های گاه و بیگاه. ترس از خواب های آشفته. بهانه‌جویی برای اندک دلگرمی یا امیدی. تلاش بی‌فرجامی برای درس خوندن. بوی کرختیِ پخش تو اتاق، اون گوشه‌ی زشت‌ش. و این زیر. زیر این صندلی که پر از کاغذ رنگیه. خرد شده یا سالم. تا شده یا در انتظارِ تا. ده تا کاغذ برای یه اوریگامی زیاد نیست؟ هست. ولی تهش نگاه می‌کنی و می‌گی: می‌ارزید. می‌ارزید.
 
+ وقتی مامان میگ
امروز برا تکمیل این حس خوب ۲تا چیز کم بوداولیش یه همسفر خوب
دومیش یه شغل خوب
تو سال جدیدم بگردم دنبال اینا
۲۵ سالگیم مبارک.
...
زندگی زیباست ای زیبا پسند
زنده اندیشان به زیبایی رسند
آنقدر زیباست این بی بازگشت
کز برایش میتوان از جان گذشت.
سر شب خان عمو اومد دنبال مامان و همراه خانومش و بابا رفتن دکتر
پسر جاری هم اومد خونمون تا با پاشا بازی کنه
بعد از دکتر اومدن خونه ی ما
و من بعد از دوبار سلام کردن به مامان همسری جواب گرفتم و خیلی بی اعتنا به من وارد خونه شدن
چای آوردم خوردن و خان عمو خانومش و پسرش رفتن
بابا هم رفت بالا تا با شوهر عمه هماهنگ کنه فردا صبح ببرش ترمینال که برگرده خونشون
وقتی با مامان تنها شدم براش چای  بردم وکنارش نشستم
ادامه مطلب
از خواب پاشدم دیدم کسی خونه نیست. زنگ زدم به مامانم می بینم صدای جیغ و داد و سوت میاد. میگم: کجایین؟مامانم با خوشحالی: ما اومدیم شهر بازی، تو مگه باهامون نیستی؟
این جوکی که گذاشتم واسه منم اتفاق افتاده
 اغا قرار بود واسه عید98 بریم کفش بخریم ...اماده و خوشحال اومدم برم سوار ماشین بشم که بریم (همراه پدرو مادرم اونا تو ماشین منتظرم بودن)
اغا رفتم در سمت چپ عقب ماشینو باز کردم دیدم خاکیه درو بستم برم اون سمت بشینم دیدم ای دل غافلگازو گرفتنو رفتن !!م
مامان تنها کسیه که با دلش نگرانته. همون که به خاطرش خیلی کارها رو انجام نمی دی چون می دونی حتی اگه هیچی ندونه همه چی رو می فهمه (با دلش) و تو دلت نمیخواد ناامیدش کنی. نمیخوای تصویر معصومی که از تو داره خراب کنی. دوست داری اون یه نفر که با دلش نگاهت می کنه فکر کنه تو هنوز خوبی!
مامان بودن فقط برای کسی که ما رو به دنیا آورده نیست یا حتی برای همه زن هایی که بچه به دنیا آوردن هم نیست. حتی فقط برای زن ها نیست. مامان بودن خودش یه مفهومه. یه مامان همیشه به ب
سال پیش مهر موبایلم رو دزد برد. لب خیابون گریه میکردم و نعره میزدم ....مامان گفت فدای سرت.یه گوشی بهتر میخری، نو مدل جدید. گفتم مامان چی داری میگی، همه چی که پول نیست. خاطره هام چی...
آدم هرچی کمتر با دیگران دنبال ثبت خاطره باشه بعدها راحت تر خواهد بود. به لحظه هامون عمق ندیم... خاطره ساختن مثل خالکوبی کردن هست. 
مامان:علی بیدار شووو
علی:مامان من خوابم میاد،جان هرکی دوست داری ولم کن.
مامان:علی اگه مدرسه نری بی سواد می شی.
علی :مامان جان تا الان هفت کلاس درس خوندم هیچی نشدم،هفتا دیگه ام بخونم بازم هیچی نمی شم.
مامان:علی پاشو برو مدرسه وگر نه از بازی خبری نیست.
علی:خب مامان ،الان فکر کن من برم مدرسه،دوباره باید معلمان غمگین،ناظم عصبانی را تحمل کنم.
مامان:این حرف هارو نگو خوبیت نداره!
علی:آخه من  هفت صبح از خونه بیرون می رم که هیچ باید تو این سرما با آب سرد
بسم الله الرحمن الرحیم
دور زندگی می کنیم، از همه ی خانواده
دیشب وقتی پدربزرگ و مامان جون و خاله هات داشتن با دخترک خداحافظی می کردن.
می گفت منم میخوام بیام گچساران
بهش می گفتن مامان نمیاد ها!
می گفت چرا میاد
شب که توی گهواره تکونش می ئادم باهام اتمام حجت می کرد که من فردا می خوام با پدر بزرگ و مامان جون و مامان ع برم گچساران
صبح بعد از نماز صبح راه افتادن همه و رفتن
دخترک توی گهواره خواااب...
چقدر ئل مامان جون و پدربزرگ نرفته براش تنگ شده بود
چقد
بسم الله الرحمن الرحیم
دور زندگی می کنیم، از همه ی خانواده
دیشب وقتی پدربزرگ و مامان جون و خاله هات داشتن با دخترک خداحافظی می کردن.
می گفت منم میخوام بیام گچساران
بهش می گفتن مامان نمیاد ها!
می گفت چرا میاد
شب که توی گهواره تکونش می ئادم باهام اتمام حجت می کرد که من فردا می خوام با پدر بزرگ و مامان جون و مامان ع برم گچساران
صبح بعد از نماز صبح راه افتادن همه و رفتن
دخترک توی گهواره خواااب...
چقدر ئل مامان جون و پدربزرگ نرفته براش تنگ شده بود
چقد
بابابزرگم به موهام نگاه کرد و گفت جای دستهای دخترم رو هنوز روش می بینم...موهام رو توی دستش گرفت و گریه کرد.
من اغلب شبها روی کاناپه ولو بودم و سرم روی پای مامان بود کتاب میخوندم؛ اینستا چک میکردم و مامان هم یا قرآن و کتاب میخوند یا تلویزیون میدید یا سرگرم گوشیش بود . بعد از مامان دیگه روی کاناپه نخوابیدم جز یک شب که از چهلم بابا اومدیم و سرم روی پای سعید بود خوابیده بودم. تا دستش رو برد لای موهام از خواب پریدم چون بوی مامان لحظه ای مشامم رو پر کر
مامان میدونی تو لجباز ترین و خرف گوش نکن ترین دختر دنیا رو داری
اما همین دختر لجباز تنها جای امن دنیا براش همین آغوش توعه تنها جایی که بدون قضاوت اطرافیان با ارامش گریه میکنه ، میخنده..
مامان اما تو بهترینی همیشه بودی شاید خیلی لفظی بهم محبت نکنیم انا تو با رفتارات نشانم دادی چقدر عاشقمی ..
مامان خیییلییی دوست دادم❤
دانلود آهنگ جدید شاد و پر انرژی همه دنیا رو بگردم میدونم شکل تو نیس به دلم شک نکنی سینا درخشنده با کیفیت بالا 320 لینک مستقیم mp3 موزیک صوتی همرا با متن ترانه موزیک ایرانی
ahanf hame fonyaro begardam midonam shekl to nis be delam shak nakoni
دانلود اهنگ همه دنیا رو بگردم میدونم شکل تو نیس به دلم شک نکنی - موزیک ایرانی
دانلود آهنگ جدید سینا درخشنده بِهِ نَامَ بدی قلبتو بِهِمْ بِهِ همراه مَتْنَ ترانه ، پخش آنلاین وَ لینک مستقیم متن آهنگ سینا درخشنده بدی قلبتو بهمکه بدی قلبتو ب
سپیده همش یازده سال و دو ماهو  دوازده روزش بود که فهمید پدر ومادرش دارن از هم جدا میشن شبها به هر بهانه ایی بود خودش رو به اتاق پدر و مادرش میرسوند فهمیده بود چند وقتیه مامان و بابا در اتاق رو قفل نمیکنن...خیلی وقت ها با هم جر وبحث میکردن و دوست نداشتن توی یه اتاق باشن. مامان بهش گفته بود هنوز بابا رو دوست داره اما دیگه نمیتونه باهاش زندگی کنه و به خاطر اینکه بابا و سپیده رو دوست داره میخواد از زندگیشون بره .بابا میگفت مامان رو دوست داره و به خاط
امروز از مامان یه عکس خوشگل گرفتم خیلی خوب شد شاید گذاشتمش بک گراند گوشیم. 
تو فکرم بود از مامان بیشتر بنویسم.
آرامشش از پختگیشه و دلم میخواد درس بگیرم ازش.
من کپی مامانم هستم از نظر قیافه.
دلم میخواد اخلاقمم شبیهش باشه.
مامان از بچگی میگفت که من دین و ایمانشم کاش بتونم ثابت کنم اونم دین و ایمان منه. 
امروز صبح پاشدم که برم پیاده روی. ولی زیاد آشنا نبودم که کجا برم. دیگه با ماشین رفتیم با مامان بچه ها رو رسوندیم مدرسه. ازونور اومدیم نونوایی رو نشونم داد مامان، نون خریدیم. من اومدم خونه، باز مامان رفت بابا رو رسوند سرکار. از فردا دیگه خودم میتونم برم نون بخرم و مسیر پیاده روی هم خوبه. 
مامان و بابام بچه هارو سپردن به من و گفتن ببرشون پارک
من
خلاصه توی رودربایستی با مامان و بابا و خانم و آقای مهمون گیر کردمو بردمشون.
توی فروشگاه که نمیگم چه آبرو ریزی شد:) رقصشونو هم نمیگم.
 
توی جاده هم هی میگفتم بچه ها سریع بدوید رد بشیم. 
اونا هم مثل حلزون رد میشدن‌.
 
خلاصه توی پارکم نمیگم که با یکی بزرگتر از خودشون دعوا کردن و نمی گم کلی خسته‌ام کردن.
 
خوش گذشت، خوب بود، ولی من دیگه توبه کردم از بچه بردن به پارک
 
 
دنبال اردک ها کرده بودن،
در ساعت ۱۰ شب پنجشنبه، لیست مخاطب های موبایلم را سه بار بالا پایین کردم و هیچکس را نداشتم تا با او حرف بزنم.بعد یک عکس از گالری ام را انتخاب کردم.حرف هایم را پایینش کپشن کردم و خواستم اینطوری حرف هایم را زده باشم،اما آن کپشن هرگز منتشر نشد چرا که در لحظه ی آخر یادم افتاد مامان را با این حرف ها ناراحت می کنم و مامان در شهر دیگری ست و مامان بغض می کند و مامان دلش می گیرد و می لرزد و فشارش بالا می رود...از مامان که بگذرم باقی فالوورهایم را هم از یاد گ
پدر و مادر پدرم در قید حیات نبودند. مامان هروقت میرفت خونه مامان بزرگم دو سه روز بمونه بابا به من میگفت مامانت که نیست بچه یتیمم.
بابا اهل ابراز احساسات کلامی و پرحرفی نبود اما با هیچ کس هم اندازه مامان حرف نمیزد. بزرگ تر شدم و فهمیدم آدم برای کسی که دوستش داره همیشه حرف داره. 
سرخ و سفید و تپلممامان می گه مثل گلم
شیرین زبونی می کنمبابام می گه که بلبلم
وقتی که دامن می پوشممامان می گه عروسکم
ادابازی درمی آرمبابام می گه بانمکم
من نه گلم نه بلبلممن آدمم مثل شمام
شکل خودم رو می کشمکنار مامان و بابام
شاعر: شکوه قاسم نیا
 
سرخ و سفید و تپلم 
میگم: مامان!
بله؟
پس‌فردا کلم‌پلو درست کنیم.
_
مامان!
بله؟
هر سوالی دارین می‌تونین از گوگل بپرسین.
_
مامان!
بله؟
باید خونه رو رنگ کنیم. دیوارا خیلی بد شدن.
_
مامان!
_
مامان!
_
ماااااماااان!
بلهههه؟
کی گفته نباید واسه آبگوشت پیازداغ درست کرد؟ کی گفته با پیاز خام خوشمزه‌تر میشه؟
_
مامان!
بله؟
صدای چی بود؟
_
مامان!
عهههه! چیه انقد مامان مامان مامان مامان می‌کنی؟
چرا همیشه ماه رمضون نیست؟ آشپزیش راحته، ظرف شستنش راحته، خوابش راحته، فقط بعدازظهرهاش
مامان : هانیه حالش بد
بابا: چطور؟
مامان: تب کرده ... پاهاشم یخ :(
یهو دیدم بابا اومده تو اتاق 
پاهامو از توی پتو  پیدا کرد همچی فشار داد که نزدیک بود قطعش کنه :/
اومدم بگم اخ دردم گرفت یهو دیدم با پشت دست خوابوند تو پیشونیم:| 
خو پدر من ، لمس هم کنی میتونی دما رو متوجه بشی چرا بزن بزن راه انداختی :|
در نهایت نتیجه معاینه رو  به این ترتیب به مادر اعلام کردن :
به خواهرش زنگ بزن بگو تنها وارث خونواده اونه 
بابا :
مامان:
من:
باز هم من :
مامان دیشب خواب خیلی بدی دیدم. خواب دیدم مامانِ آدرین میگه آدرین ایدز گرفته. انگار از مادرش به صورت ارثی گرفته بود. وای مامان انقدر گریه کردم. انقدر گریه کردم. مامان من با اینکه هنور بچه ام، ولی گریه کردن بخاطر عشق را می فهمم. مامان تو هیچوقت بخاطر عشق گریه کردی؟
 
 
آدرین: نام ‌کوچک پسر گربه ای در کارتون دختر کفشدوزکی است.
مامان، دیشب خواب خیلی بدی دیدم. خواب دیدم مامانِ آدرین میگه: آدرین ایدز گرفته. انگار از مادرش به صورت ارثی گرفته بود. وای مامان انقدر گریه کردم. انقدر گریه کردم. مامان، من با اینکه هنور بچه ام، ولی گریه کردن بخاطر عشق را می فهمم. مامان، تو هیچوقت بخاطر عشق گریه کردی؟
 
 
آدرین: نام ‌کوچک پسر گربه ای در کارتون دختر کفشدوزکی است.
می دونم که قبلا از زهرا نوشتم 
و از اینکه حس می کنم سرنوشتم مثل اون خواهد بود 
یهو یاد برادرشوهر محبوبه افتادم 
که محبوبه برام در نظرگرفت 
من موافقت کردم 
با مامان تو دعوا بودم! مثل همیشه
زنگ زدن 
مامان بردلشت 
پسره ۲۸ ساله مطلقه و مکانیک بود 
مامانم گفت به دختر ما نمیخوره چون کوچیکتره 
و قطع کرد 
فکر می کنم ۳۰ ساله بودم اون موقع 
محبوبه مودبانه ناراحت شد 
بعدها مادربزرگ بستری شد 
مامان کنارش بود 
محبوبه شیفت بود 
نرفته بود پیش مامان 
ماما
قسمتی از رمان
عسل ازروی پله ها سرخوردم باخنده که صدای مامان با تشر-دخترمگه پانداری؟نرده رو داغون کردیغش غش خندیدم وپریدم و تو آخرین لحظه با خنده گفتم :-بانو گیر نده چطور شد مگهحرفی نشنیدم سمت آشپزخونه رفتم مامان کنار خدمت کار «شوکت»ایستاده بود ونظاره گار کارش بودجلو رفتم ولپ مامانیمو یه ماچ خیس گنده کردم ودر حالی کهلپشو میکشیدم باخنده گفتم :-فدای مامان خوشگلم برم من«مامان انصافا زن زیبایی بود با اینکه پنجاه سال داشت اما هنوز رد پای زیبایی
همون لحظه که گفتی "الاه اکبر" عاشقت شدم! واسه‌م فرقی نمی‌کرد انتحاری باشی یا یه جوونِ کلّه‌خر که مسخره‌بازیش گل کرده. چون شجاع بودی عاشقت شدم. مامان همیشه می‌گفت "دختر نباید عاشق بشه!" اما من حرفشُ قبول نداشتم. مامان وقتی مُرد، بابا واسه تشییع جنازه‌ش نیومد، چون بابا شلوارش دوتا شده بود! حقیقت اینه که مامان عاشقِ بابا نبود و طبق قانون سوم نیوتون بابا هم عاشق مامان نبود.راستی کِی از زندان آزاد می‌شی؟ اگه آزاد شدی خبر بده. منتظرتم پسر شجاع،
می‌بینی بی پولی داره چه بلایی سرم میاره؟ 
دیروز از نمایشگاه 9 تا کتاب خریدم و دارم له له میزنم برای اینکه بخونمشون اما یه جای کار میلنگه نمیتونم رو متن تمرکز کنم عذاب وجدان میاد سراغم که جای دنبال کار گشتن نشستی کتاب میخونی؟ پس اوف بر تو! 
همین حالت وقتیه که میخوام طراحی کنم و برم سراغ هنر دوباره یه عذاب وجدان که نشستی چی سرهم میکنی؟ به چه دردت میخوره؟ ازش پول درمیاد؟ نه؟ پس اوف بر تو!
شاید مجبور شم برم آزمایشگاه ها رو بگردم دنبال کار و نه ها ب
روز جمعه مامان با دوستاش قرار داشت
من قول داده بودم در اولین فرصت با مامان و دوستاش برم بیرون
روز جمعه صبح که مامان از بیرون برگشت
حرف بیرون رفتن شد و منم دیدم چند روز تعطیلیه و بهتره ی بیرون برم
قرار کجا بود؟؟ خوب مشخصه عمارت دهدشتی!
به یکی از دوستای مامان میگم تو رو خدا جای قرار ها رو عوض کنید:)))))))
من عمارت رو دوست دارم
ولی خوب خیلی تکراری شده
ادامه مطلب
در طول این سال ها  وقتی مامان بعد از نبرد یک تنه با کار خانه کم می آورد و در رخت خواب می افتاد و ما هم گیج و سرگردان دنبال زودپز و هاون و ادویه و گوشت خورشتی و سبزی سوپ و آش و... می گشتیم و هر ثانیه دعا می کردیم مامان زودتر خوب شود تا از این اوضاع داغان و شلم شوربا نجات پیدا کنیم.دقیقا همان لحظه ها با هم تصمیم می گرفتیم که از این به بعد هر کدام گوشه ی کاری را بگیریم تا به آن اوضاع نیفتیم.دو سه روز اول خوب پیش می رفت و بعد دوباره و دوباره  از زیر کار در
 
میدانین که من عاشق سینه چاک مامان ها  هستم ! بخصوص مامان های مهربون و البته مادربزرگان عزیز !
حالا چه مامان  خودم باشد چه مامان‌دوستان عزیزم و حتی مامان  عروس های خونه مون !
فرقی نمیکند مامان های خوب از هزار فرسنگی/ فرسخی دوست داشتنی و مهربان هستند !
آمدم بگویم از بین همه مامان های دوست داشتنی که دوست دارم حالش همه ایام خوب باشه و سالم و سرحال باشد !
مامان ۲۲ فوریه عزیز است که واقعا برام خیلی  عزیززز و دوست داشتنی است !
آمدم بگویم میشود برای د
خیلی یکهویی لباسمان را عوض کردیم، آهنگ گذاشتیم. چهار نفری رقصیدیم و کیک خوردیم.
مامان شمع را فوت کرد، خیلی نخندیدیدیم. از آن تولدهای رویایی که همه احساس بی نظیر و شادی دارند نبود. یک مهمانی کوچک. تولدک مامان.
مامان! بلد نیستم جمله های قشنگ قشنگ بگویم ولی...خیلی دوستت دارم. خیلی خوشحالم که خدا تصمیم گرفت تو را بسازد و همه لحظه های مهم زندگیم، از بد ها تا خوب ها، از گریه ها تا خنده ها، اریگاتو که هستی.
اگر تو نبودی، واقعا یک چیزی کم بود.
خوش حالم که
یاد دعوا های مامان بزرگ خدابیامرزم و بابابزرگ افتادم. موقع دعوا، مامان بزرگم قهر میکرد و می رفت برای خودش یه چیزی درست میکرد تنهایی میخورد:) و به بابابزرگمم تعارف نمیکرد. بابابزرگمم پا میشد میرفت مغازه. شب که برمی گشت، همه چیز عوض می شد. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. مامان بزرگم کتش رو در می آورد، بابابزرگ می رفت وضو می گرفت و شامشون رو میخوردن. کلی هم قربون صدقه من می رفتند.
یادم میاد چند باری هم مامان بزرگ تهدید به طلاق گرفتن کرد:))) . خیلی ه
برای تو مینویسمتویی که پادکست و فیلم و متن و عکس و موسیقی را دوست داری.برای تو مینویسم و این بار برایت نمیفرستمش.میگذارم بماند اینجا تا یک روزی، جایی، وقتی اگر گذرت افتاد بخوانی.ای تو نزدیک‌ترین به منِ عاشق. که فکر میکنم هر چه از من کشف کرده باشی، هنوز پا به این غار تنهایی نگذاشته‌ای. اینجا شکل دیگری از من است. بدون آن سکوت‌ها و شیطنت‌ها. اینجا من، منم و عقل و احساسم دستشان توی یک کاسه‌ است. اینجا من با خودم قهر نیستم. بی‌پرده و شفافم. حتی بر
دانلود اهنگ بیا بابا ببوسم دست و پایت از علی براتی با کیفیت بالا 320 لینک مستقیم mp3 موزیک صوتی همرا با متن ترانه
Ahang Ali Barati Bia baba bebosam dast payat
بیا بابا ببوسم دست و پایت ...♪
بیا بابا ببوسم دست و پایت ...♪
اون دستان ترک دار و پر از مهر و وفایت
کشیدم ، جوونم کردی مثه یک شیر...♪
به هنگام جوانیم چرا با ما شدی پیر ...♪
دانلود آهنگ بیا بابا ببوسم دست و پایت از علی براتی کیفیت عالی mp3 320
کشیدم ، جوونم کردی مثه یک شیر ...♪
به هنگام جوانیم چرا با ما شدی پیر
بده قد و با
تمام تجربیاتم از مرگ جلوی چشمانم رژه میرود و منِ مضطرب در اتاقم قدم رو میروم!
مامان هما مادربزرگ مادری ام هست و خب همیشه پسردوست بوده برای همین هیچ خاطره خاص و محبتی ازش در خاطر ندارم اما حالا که حالش وخیم شده دوست دارم یکی پیدا شود و در جوابِ سوالم "راسی راسی مامان هما داره میمیره؟" با اطمینان خاطر جواب منفی بده!
حس میکنم شدیدا قسی القلب هستم که اصلا حس گریه ندارم و حتی از تصور مرگش هم بغض نمیکنم!
سین صیح سراسیمه زنگ زده و منِ حواس پرت بدون هیچ
زمانی که مهدی تازه زبان باز کرده بود از اولین کلمه هایی که گفت این بود: شهیدم کن... .
خیلی برایم عجیب بود. بزرگ تر که شد، می گفت مامان، این دنیا با همه قشنگی هایش تمام می شود.
بستگی به ما دارد که چطور انتخاب کنیم. مامان شهدا زنده اند.
سر نمازهایش به مدت طولانی دستش بالا بود و گردنش کج! من هم به خدا می
گفتم: خدایا! من که نمی دانم چه می خواهد هر چی می خواهد به او بده.
می دانستم دنبال شهادت بود. هیچ گاه هم زیر بار ازدواج نرفت. مهدی همه زندگی ام بود.
شب های
به نام خدا
"کوئوکا"
#part_1
بابا هیچ وقت قهرمان زندگی من نمی شد! اون هرگز قبول نمی کرد تا به کمپ بره! و؛ وقتی با پایِ خودش نمی رفت و به زورِ منو مامان؛ چند روزیو تو خونه اَدایِ آدم های در حال ترکو در می اورد، منو به این باور می رسوند که همه ی زندگیم، در انتظاری بیهوده برای داشتن یک قهرمان به سر بردم. من حتی راضی بودم که امیر، قهرمانِ زندگیم باشه؛ اما وقتی پاشو گذاشت جا پایِ بابا، متوجه شدم که تو خونه امون نباید دنبالِ قهرمان گشت. شایدم مشکل از خودم هس
صبح دیدم یه خودکار شیک و لاکچری رو میز آشپزخونه س
دیدم آشنا می زنه
یکم فک کردم دیدم عه اینکه واسه خودم بود
یکم دیگه فکر کردم که اینو از کجا برداشتن و به این نتیجه رسیدم که اینو زده بودم به اون کلاسور چرم لاکچریه و گذاشته بودم بالای قفسه ها
و هیچوقت دلم نمیومد از هیچکدوم شون استفاده کنم
الان اومدم می بینم کلاسور چرمه نیست
اعصاب مصاب نذاشتن برام
کلاسور و خودکاری که خودمم دلم نمیومد ازشون استفاده کنم
کلاسوره رو که سر به نیست کردن
پررو پررو خودکا
میگه که : فتقطعوا امرهم بینهم زبرا
              کل حزب بما لدیهم فرحون
و من به این فک می‌کنم که فرح بودن ما معنیش این نیست که داریم راه درستی رو می‌ریم. و تازه بعدش هم میگه فذرهم فی غمرتهم حتی حین. یعنی بذار خوش باشن... 
اینروزا خیلی حس می‌کنم مردم معیار "خوب" بودنشون "خوش" بودن شده. حتی خود منم از این مردم مستثنی نیستم. باید دنبال چیز دیگه‌ای بگردم. 
بعدش میگه : ایحسبون انما نمدّهم به من مال و بنین
                   نسارع لهم فی‌الخیرات
             
+ سه سال پیش مثل فردایی ، در روز جشن فارغ‌التحصیلی کارشناسی، با مامان و غزاله از جلوی دانشکده کامپیوتر رد شدیم؛ و من در حالی که قدم‌هام رو تند میکردم و از  گوشه چشم پسر پیراهن آبی لاغر دوربین به دوش رو نگاه میکردم که با عده ای در حال صحبت بود، زیر لب گفتم: میشه زودتر بریم مامان؟ یک نفر هست که دلم نمی‌خواد سلام کنم. مامان مثل همه مادرها کنجکاو پرسید: چرا؟ و  من مثل همه فرزندها جواب دادم هیچی فقط حوصله ندارم...
و اون روز حتی برای یک لحظه هم فکر نم
و توش نوشت به دخترهایی که بی ادبی به والدینشون می کنن و گاو و زر نزن و خفه و چیزایی که زشته آدم بنویسه نمیگن مبارک 
خوب اونقدر خوشحال شدم که با خودم تصمیم بگیرم دیگه بهش فوش ندم 
ولی خوب اون هنوزم حرف نمیزنه 
حتی یه بسته شکلات شیک مجلسی خریدم و بهش تعارف کردم فقط یکی برداشت و هیچی نگفت 
سلام هم که کردم جوابی نشنیدم 
شکلات رو خودم تعارف کردم و بعد بردم قایم کردم 
چون اصصصصصصلا دلم نمیخواد دختر کوچیکه برداره
و مامان فاطمه (خواهر دومیم) 
اگه تو ب
به نام خدا
"کوئوکا"
#part_1
بابا هیچ وقت قهرمان زندگی من نمی شد! اون هرگز قبول نمی کرد تا به کمپ بره! و؛ وقتی با پایِ خودش نمی رفت و به زورِ منو مامان؛ چند روزیو تو خونه اَدایِ آدم های در حال ترکو در می اورد، منو به این باور می رسوند که همه ی زندگیم، در انتظاری بیهوده برای داشتن یک قهرمان به سر بردم. من حتی راضی بودم که امیر، قهرمانِ زندگیم باشه؛ اما وقتی پاشو گذاشت جا پایِ بابا، متوجه شدم که تو خونه امون نباید دنبالِ قهرمان گشت. شایدم مشکل از خودم هس
فک کنم که دوم یا سوم راهنمایی بودمصبح ها خیلی زود با مینی بوس میرفتم مدرسه و ظهر هم ساعت ۳ این حدود ها برمیگشتیم با همون مینی بوس سفید و اون راننده ی مهربون...چند ماهی میشد که مامان مریض شده بود و وقتی میومدم خونه کسی نبود ک در رو باز کنه و بیاد استقبالم.خب اخه من عادت کرده بودم همش مامان باشه و در رو باز کنه!اون موقع ها مامان نمیتونست زیاد سرپا وایسه و راه بره و خیلی چیزای دیگهبعضی وقتا عمه ها و بعضی وقتا مامان جون و بابا غذا درست میکردنمنم اخه خ
عنوان به پاراگراف دوم مربوط است . 
مامان بهم گفته بود دنبال عکس هاش بگردم و شش قطعه عکس سه در چهار براش پیدا کنم ، داشتم دنبال عکس ها میگشتم که دیدم عکس های منم بینشون هست ؛ عکس های که از سه سالگی شروع میشه تا همین چند وقت پیش روزای هیجده سالگی . عجیبه منی که تو بقیه ی عکس ها رها و خندان و با انرژی هستم چرا پشت این عکس های سه در چهار اینقدر غمگینم و چشمام غم دارند؟ عجیبه.. میخواستم بنویسم بچه تر که بودم بی پروا تر بودم و راحتر میخندیدم و خوشحال بود
مامان اومده دنبالم، علی رو بردیم مطب دکتر
بچه بغل، خواستم دکمه آسانسور رو با منتها الیه پشتیِ چادرم بزنم، مث بت من اومده جلو میگه تو دست نزن! بذار من با دستکش دکمه رو میزنم!
موقع باز کردن در آسانسور باز میگه صبرکن صبرکن من باز کنم!
رفتیم بالا، دستگیره ی در رو گرفته بازکرده، میگه مگه نگفتم تو دست به جایی نمال ؟!

بعد دقائق!
نشستیم تو اتاق انتظار، علی زده به غن غن، مامان میگه علی رو بده بغل من!
میگم مامان! اون دستکشای سفیدِ پارچه ایِ شما، خودش اصلِ
دم اومدن از شرکت بیرون مدیر برنامه ریزی پروژه آقای علی میم گفت یه کاری رو انجام بدهم هیچی لب تاپُ از کیف دراورده روشن ش کرده ام دیگه برنگشتم توی اتاقم کنار میز بازرگانی خانم الی آ نشستم و کار رو انجام داده ام! رسیدم خونه دیدم بابا خان و مامان خانم و خاله بهجت نشستند مامان خانم گفت چای میخوایی؟  گفتم نه؟  میخوایی بخوابی؟  گفتم نه؟  گفت میخوایی بریم خونه دایی آقا حسن دایی مامان خانم میایی گفتم نه!
اصلا از همون اول من با خودم شرط کردم اگر رفتم معماری همون ترم دوم به بعد بگردم پی یه کار دانشجویی مرتبط با رشته ام و بعد عین سگ توش جون بکنم حتی اگه چندرغاز اخر ماه بذارن کف دستم.
از اولشم فقط دنبال یاد گرفتن کار بودم. 
الان چی شده؟
یه هفته اس دنبال کار میگردم هیچی به هیچی.
اقا جان کار خفن که نمیخوام.یه کاراموزی ساده اس دیگه...این چه مصیبتیه خب؟
از طرفی همش منو از کار تو شرکت ها میترسونن میگن اوضاع خرابه و بهتره خیلی حواست جمع باشه برای همینم نصف
صبح که مامان بیدارم کرد ، تو چند لحظه ای که بین بیدار شدن و نشدن بودم حس کردم چقدر به مادرم بیگانه‌م، حس کردم یه غریبه‌ست، یه زن میانسال با کمی اضافه وزن، صورت سفید، موهای قهوه‌ای و تک و توک سفید. اونقدر کابوس کوتاهی بود که سریع گفتم: بیدار شدم مامان جان. با تاکید روی مامان جان‌. انگار که بخوام به اون چند لحظه‌ای که گذروندم ثابت کنم که اون مامان‌جانِ منه! همون زن میانسال با همه نقص ها، چروک های روی صورتش، گاهی اخم و بداخلاقی هاش زیبایی زندگی
فائزه(+) رو تصور کنید، توی آشپزخونه، درحالی که سعی می‌کنه صداش رو تغییر بده. من(_) نشستم این‌ور هال، و مامان روبروم نشسته.+سولویگ، زود باش، این دستور مامانته!
_یعنی الان تو مامانمی؟
+نه، فائزه مامانته!
_اگه تو نه فائزه‌ای نه مامانم، پس کی هستی؟
+من مامانتم. 
_یعنی فائزه‌ای؟
+نه‌فائزه نیستم، مامانتم. فائزه مامانت نیست. 
_(به مامان اشاره می‌کنم) پس این کسی که اینجا نشسته کیه؟
+منم!
فقط داشتم می‌خندیدم این‌قدر همه‌چی رو پیچوند به‌هم!
پ. ن. اون رو
مامان اینبار همراهمون اومد همه فکر میکنن میاد کمک من ولی میاد دندوناشو پیش همکار عیال ایمپلنت کنه که ما همه سکرت نگهش داشتیم ...
خلاصه یک هفته ای که اینجا بود چندتا غذای مورد علاقه شو براش پختم و یکبار فست فود فوق العاده سر کوچه مون همون پیتزا همیشگی رو بلعیدیم ...
طفلی اینجام هی پا میشد کمک من کنه منم دعواش میکردم که بهتره یکم استراحت کنه از بس بیش فعال مامانم !
مامان خانوم باوقار و زیبایی هست با چشمان عسلی...یک هنرمند واقعی از آشپزی و کیک و مربا
شنبه که دخترم از مهد اومد، توی راه خونه یهو گفت مامان مامان ببین باباجون قاسم رو!
نگاه کردم. عکس سردار سلیمانی بود!
چه قشنگ به بچه ها این افتخارمون رو معرفی کرده بودند.
دیگه هر چی بیرون می ریم دنبال عکس باباجون قاسم می گرده.
تازه خیلی هم قشنگ در مورد خوبیهای اون و اینکه آدم بدا او رو کشتند براشون گفته بودند.
توی دلم به خاله های خوبشون آفرین گفتم که
همینطوری روح مقاومت در دل بچه ها نهادینه میشه.
همان که پیامبر رحمتمون فرمودند: آموختن در کودکی مثل
سر درد منو میکشه یه روز!
....
باورتون نمیشه روز خاک سپاری برفی بااارید بی سابقه ...تو قبرستون!همه با چترای مشکی ...تو یه زمین سفید سفید که برف همه قبرا رو قایم کرده بود جز یه گور باز ...که قرار بود مامان بزرگ رو در آغوش بگیره...انگار تنها مرده اون منطقه و شهر مامان بزرگ من بود...و رفتنش ...زمین سفیدو سیاه کرده بود...
خیلی بد بود...بد
کاش میشد اشک ریخت...
کاش میشد جیغ زد و این صدای "قزم قزم "گفتنای مامان بزرگو از ذهن پاک کرد ...
میدونین؟
اصلا باورم نمیشه که دیگ
رمان آدم و حوا
دانلود رمان آدم و حوا جلد اول اثر گیسوی پاییز (نشمیل قربانی) با فرمت های pdf ، اندروید، آیفون و جاوا با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در غم هجر روی تو ، رفته ز کف قرار دل ، گر ننماییم تو رخ ، وای به حال زار دل ، نیست شبی که تا سحر ، خون نفشانم از بصر ، زآن که غم فراق تو ، کرده تمام کار دلآمده ام که سر نهم ، عشق تو را به سر برم ، ور تو بگوییم که نی ، نی شکنم شکر برم ، اوست نشسته در نظر ، من به کجا نظر کنم ، اوست گرفته شهر دل ، من به کجا سفر برم ، د
دانلود آهنگ رضا شیری یه دونه ای به همراه دو کیفیت خوب وعالی
همین الان دانلود کنید و گوش دهید به ترانه یه دونه ای با صدای رضا شیری { رسانه جاز موزیک }
Exclusive Song: Reza Shiri | Ye Doonei With Text And Direct Links In jazzMusic.blog.ir
متن آهنگ رضا شیری یه دونه ای
تو مث من دیوونه ای دیوونه ای یه دونه ای رو حرف من حساب کن بدون هیچ بهونه ایبه پا دلت جایی نره اینجوری خیلی بهتره کنار من باشی فقط منم دلم جایی نرهدل بده تو به قلبم دلمو بردی کم کم کاش بشه یه روز بیاد دورت بگردمدل بده تو به ق
مامان‌بزرگم بدون عصاش اومده بود پیشمون وقت رفتنش دیدم با خودش عصا رو نیاورده گفتم می‌خوای باهات بیام مامان‌جون؟گفتش نه آخه دلم نمی‌آد بهت بگم دستمو بگیری دلم نمی‌آد بهت بگم پاشی باهام بیای.من؟توی اون لحظه فقط دلم می‌خواست جهان از اول شروع شه مامان‌بزرگم مثل قبلش باشه بتونه بدون عصاش راه بره بدون کمک من راه بره.دلم می‌خواست یکم روی احساساتم کنترل بیشتری داشته باشم که با شنیدن این حرفا جلوش نزنم زیر گریه!ولی داشتم گریه می‌کردم و جهانم
امروز صبح فهمیدم همکلاسی قدیمیم بارداره، من هنوزم تو بهتم
هی به خودم میگم واقعا؟ کی انقدر بزرگ شدیم ما؟ وااای داره مامان میشه!!! چه ترسناک!
هی با ناباوری عکس سونوگرافیش رو نگاه میکنم و میگم مامان بنظرت راسته؟
مامانمم میخنده میگه آخه چرا باید دروغ باشه؟!
گرچه یه همکلاسیم بچه ی چند ساله داره اما من هنوز تو شوکم:|
چند روز پیش هم عکس بچه ی ۴ماهه ی دوستم رو دیدم، به اون یکی دوستم میگم: چه دل و جراتی داره، مامان شده:||
چقدر این اتفاق برام ترسناک و عجیب
ساعتی که به دست بسته بودم خوابیده بود . . .
انگار برای خوابیدن ساعت گذاشته بود . . .
باران کم کم داشت شدت میگرفت
چند قدمی رفتم و ایستادمانگار چیزی توجهم را جلب کرده بودبه کارهای خودم خیره شده بودمانگار روحَم از جسم ، جدا شده بود و به تماشای اون نشسته بودخیره به چیزی نگاه میکردمرد نگاه رو که دنبال کردم به یکی از هزار خاطره ،رقم خورده، دونفره رسیدم . . .
صدایی توی سرم زمزمه میکرد . . .
لایمکن الفرار . . .
دقیقا مثل صدای ضبط ماشینی که همین اطراف بود . . .
کج
می دونم نبودم تا چند روز دیگه به چشم نمیاد چون سابقم خرابه. خودم گوشی جور کردم و اومدم بگم که گوشیم سوخته و دیگه هیچ دسترسی به اینترنت ندارم :( بزرگترین غم های عالم روی دلم سنگینی می کنه، نه این که دیگه نخرم ولی باید برای خریدنش دنبال کار بگردم چون خونوادم مسئولیتشو قبول نمی کنه. نمی دونم کی برمیگردم ولی همیشه به یاد شما دوستای با معرفتم می مونم. چقدر بده که علاوه بر نداشتن دوست حقیقی، دوست مجازی هم نمی تونم داشته باشم :/واسه همتون آرزوی خوشبخت
دیر برگشته بودم خونه؛ خیلی زیاد.
رسیدم خونه و مامان هیچی نگفت. بابا هم. آخر شب که چای قبل از خواب رو با مامان میخوردیم گفتم مامان مهم نبود براتون دیر اومدم؟ نه تذکری نه اعتراضی. گفت آدمی که خونه ش رو دوست داره آسمون رو به زمین میدوزه کارهای واجبش رو زودتر تموم کنه برسه خونه. به زور نمیشه بهت بگم دوستت داریم خونه ت رو دوست داشته باش. بچه که نیستی. گفتم مامان من خونمون رو دوست دارم. گفت دوست داشتن یعنی وقت گذاشتن. آدمی که دیر میاد وقت نداره که کسی و
خیلی سال بود که دلم میخواست برم به مامان بزرگم ( پدری ) سر بزنم ولی نمیشد یکی از دلایلش هم شاید این بود که با فامیل پدریم در ارتباط نیستم، البته بجز پسر عمم.
دیروز بهم پیام داد که مامان بزرگ حالش بده و بیمارستان بوده، منم سریع زنگ زدم، عموم خونشون بود و خیلی خوشحال شد صدام رو شنید. با مامان بزرگم که حرف زدم خیلی خوشحال شد و کلی گله کرد که چرا نمیریم بهش سر بزنیم، صداش خیلی مریض بود، بهش گفتم مامانی صبر کن من هفته دیگه میام ببینمت.
امروز صبح پسر عم
قبلا حقوقمو که میگرفتم
با سونیا میرفتیم شهریار و کل خیابونا و مغازه هارو
میگشتیم 
قبل تر ازاونم با مامان اینکارارو میکردیم
انگار من عادت کرده بودم که تنهایی خرید نرم
تنهایی پیتزا نخورم
روزگار کاری کرد که من مجبور شدم یاد بگیرم 
که تنهایی برم کل شهریار و بگردم وخرید کنم 
یاد گرفتم وقتی تنهایی از جلوی پیتزا فروشی مورد علاقم رد شدم
به خودم نگم نه بزار دفعه بعد سونیارم بیار 
انگار خودم واسه خودم این قانونو گذاشته بودم که حق
ندارم تنهایی از چی
امروز مامان بزرگ دست به کار شد ...
من داشتم از خستگی میترکیدم و هر لحظه دوست داشتم بزنم زیر گریه به خاطر کارایی که هیشکدوم باب میلم پیش نمیره ...و توهینایی که روز و شب بهم میشه و حقهایی که ازم گرفته میشه ‌..
گفت دخترم دخترای قدیم تو چرا دست به سیاه و سفید نمیزنی تو این خونه؟مامانت بیچاره چه گناهی کرده تو رو زایده ؟یا الله ظرفا رو بشور ...!
من بیچاره با بغض و نگاهی مث نگاه گربه شرک ...مامانو نگا کردم گفت نمیخواد مامان خودم میشورم ..ایشونم گفت بیخووو
با این چشم درد، دیگه نمیتونم دنبال عکس توی آرشیوم بگردم. 
بهترین بک گراندی که تا این لحظه تونستم باهاش کنار بیام همینه فعلا. 
دوست داشتم سرچ کنم. 
هرچند، حتی گوگل هم خیلی وقتها به سختی چیزی که میخوامو میتونه پیدا کنه...
دلم گرفته
کلا
:(
-------
بعدنوشت: بالاخره با کار روی یکی از عکسها، الآن یذره بهتر شد...
مامان امروز از ظهر رفت خونه باباجی تا فردا شب اونجاست. حتی شبم میخوابه چون داییم نمیتونه وایسه. جاش خیلی خالیه. ناخودآگاه ادم فکر میکنه به نبودنش به مردنش ... به این که شاید دیگه هیچوقت نبینمش. دلم براش تنگ شد. اگه نباشن نمیدونم چجوری قراره زندگی کنم تنها ... نه که با تنهایی مشکلی داشته باشم. ترسم از همیشگی بودنش هست این که دیگه این روزای ارومو نداشته باشم تبدیل بشم به دختری که دغدغه هاش بزرگ تر از حد معمول هست. درسته با مامان اختلاف نظر دارم ولی
برعکس مهم ترین هدف پارسال عیدم که عدم ازدواج و تمرکز بر رشد شخصی و از این جور خزعبلات باکلاس بود که بحمدالله حاصل شد، امروز  بهش گفتم: اگر امسال ازدواج نکنم، در پایان سال اسمم رو میذارم چقندر!! 
و از حالا باید فراخوان بزنم و بگردم دنبال کیس موردنظر چون با سلام و صلوات کیسی نمیاد دنبال آدم و اگر بیاد هم کیس غیرموردنظر خواهد بود... فلانی نذری درست کرده بود واسه پدر خدابیامرزش با این خواسته که امسال دیگه دخترش عروس بشه...من به این حرکت اعتراض داشت
برعکس مهم ترین هدف پارسال عیدم که عدم ازدواج و تمرکز بر رشد شخصی و از این جور خزعبلات باکلاس بود که بحمدالله حاصل شد، امروز  بهش گفتم: اگر امسال ازدواج نکنم، در پایان سال اسمم رو میذارم چقندر!! 
و از حالا باید فراخوان بزنم و بگردم دنبال کیس موردنظر چون با سلام و صلوات کیسی نمیاد دنبال آدم و اگر بیاد هم کیس غیرموردنظر خواهد بود... فلانی نذری درست کرده بود واسه پدر خدابیامرزش با این خواسته که امسال دیگه دخترش عروس بشه...من به این حرکت اعتراض داشت
تنهای تنها نشستم گوشه ی یکی از اتاقهای خونه ی مادرم....
هیچکس نیست...
مامان بابا چن روزی میشه که عازم  سفر حج شدن...
من روزها میام اینجا یه دستی روی خونه میکشم و به گلها آب میدم و راه به راه چای درست میکنم و میگذارم جلوی هرکی اومد اینجا تا حس غربت نبودن بابا مامان رو کمتر حس کنن...
چهل روز ،خیلی زیاده ،خیلییی....
ولی به هرحال باید تحمل کرد....
ان شاء الله که سفر خوبی داشته باشن،نه فقط بابا مامان من که همه ی حاجی ها...
 
1دختر خاله سه سالم نشسته بودلب پله بالاخونه و پاشو گذاشته بود روشکم پسر خاله بزرگم که اون پایین خوابیده بود. پسرخالم گفته بود حاج خانم پات اینجا چیکار میکنه؟
یه مکث کرد گفت:این پا رومیبینی!؟دفعه بعد به من بگی حاج خانم میاد تو صورتت
 
2
وقتایی میخوام دم ظهر داداش برسونم یه چادر پوشیده دارم کلا پوشیده است ازین خیلی حجابیا میپوشمش  میگیرم جلو  که افتابم نسوزونه صورتمو. عینک آفتابیم میزنمو چون قدم کوتاهه صندلیم میکشم جلو
اونوقت داداش به مامان
چند روزه تا تصمیم به نوشتن میگیرم پشیمون میشم یا اگر هم بنویسم، میذارم‌ش تو لیست انتشار در آینده، ولی دقیقاً قبل از اینکه منتشر بشه سریع میرم پاکش میکنم. یا چند روزه(فکر کنید چند هفته) تا می‌خوام تو کانتکت‌هام دنبال primadonna girl بگردم از ترس گفتن درماندگی و بیچارگی یا حتا رد تماسام خودم رو به کدای پروژه و فیلم و آهنگ و اینستاگرام مشغول میکنم. شاید بخاطر همینه که بعضی حرفا رو نه میشه نوشت نه میشه گفت، گفتنش راحت نیست و نوشتنش بعدها نبش قبر. در عی
برق خوشحالی تو چشمام بود ...
از اینکه چشم های دخترم در جشن عروسی به جای اینکه  دنبال عروس باشه ،دنبال هلی کم بود...
ومدام نشونم میداد ومیگفت : مامان ،هواپا...
چون این یعنی اولین استارت آرزوی مامانش ...

پیوست


+هیچ اجباری نیست که بچه هامون اونی بشن که ما میخوایم
ما فقط راه رو بهشون نشون میدیم
علاقه رو به وجود میاریم
بقیش باخودشونه
همین...
از پشت تلفن صداش رو می شنوم و دلتنگ میشم براش .
" شبا تنها میخوابم البته برق توی هال روشنه  آخر شب مامان خاموشش میکنه . نصفه شب اگه تشنه ام بشه خودم پا میشم آب میخورم . مامان توی اتاق خودش میخوابه . نمیره که . هستش . نصفه شب میخواد کجا بره آخه ؟ بابا هم بهم جایزه داده . برام لاک صورتی خریده . "
مهسا - اسفند 1398 
کوچ؟ملک شاهی؟
داداش مهدی هم هست؟
به سمانه متوسل شم؟
به مهدی؟
به مامانت؟
به علی و دل آرا؟
جار بزنم که من تو زندگیش یه غریبه شدم و بس؟
دلت اومد اینطوری تا کنی با من آخه؟
بگردم ببینم کجا می تونم پیدات کنم واسه یه فیکس کردن قرار مشاوره ی آخر هفته که به خاطرش میخوام بیام تهران؟
دیشب بود که فاطمهٔ عزیز به من پیام داد:
«سلام حریر خوبی؟ :) می‌گم می‌تونی تو وبلاگت یه راهنمایی برای من از مخاطبانت بخوای؟ من دنبال مجموعه عکس مستند-اجتماعی از عکاسان (فرقی نداره ایرانی یا خارجی) هستم. اما به‌طور واضح نمی‌دونم باید چه‌جوری و با چه سرچِ درستی در اینترنت به دنبالش بگردم.»
مخاطبانِ جانِ من، اگر اطلاعی از این موضوع و چند و چون کار دارید، لطف و مهرتان را دریغ نکنید. ممنون و سپاس‌گزار و چاکرپاکر همه‌تان. :))
این هم آدرس خانهٔ دوست
چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: «عمه جان» اما زن با بی حوصلگی جواب داد: «جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!» زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت.
 
به آرامی از پسرک پرسیدم: «عروسک را برای کی می خواهی بخری؟»
با بغض گفت: «برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد».
پرسیدم: «مگر خواهرت ک
دیر وقت بود که از حمام اومدم بیرون
دیدم چراغا خاموشه و مامان و بابا خوابن
تو دلم خوشحال شدم که مامان خوابه
مگرنه باز شروع میکرد به گفتن : زود باش موهاتو خشک کن و روسری بزن سرما نخوری و بیا این ژاکت رو بپوش و ....
از پله ها آروم رفتم بالا و اومدم توی اتاقم
بعدشم انگار که قرص خواب خورده باشم، سریع خوابم برد
چند ساعت بعد حس کردم ینفر اومد توی اتاق
رفت بخاری رو زیاد کرد
و اومد پتو رو بکشه روم
که گفتم: مامان تویی؟
گفت: اره، موهاتو خوب خشک کردی سرما نخور
جمله آخری که در گفتگوی نه چندان مسالمت آمیز من و مامان در باب خرید جهیزیه ایرانی بیان شد و کمر حقیر را شکست این بود که : دیگه شوهر ایرانی گرفتی برای حمایت بسه ! 
و خب! ما هیچ .. ما نگاه .. :| :| :|
معمولا مامان ها یجوری موقع بحث یجوری بی منطق میشن و فلسفه و عرفان و مذهب و دوران بچگی و شیردهی و نوزادی و سیاست و اقتصاد و همه چیز رو به هم ربط میدن که آدم فقط باید نگاهشون کنه! بعد خیلی ملایم بره ماچشون کنه. :)
ولی خیلی دوس دارم مامان بشم و بفهمم طی چه مکانیسمی
به نام خدا
سلام!
امروز ساعت 9 صبح رادیو ایران.
گزارشگر از افرادی در خیابان سوال میپرسه که شما بچه دارین؟ (بله) چی صداش میزنین؟
مردم: فاطمه خانم. 
آقا محمد
سید امیر طاها جان (سید امیر طاها جون آخه؟)
هلما جون
عزیز بابا
عزیزم
دُردانه ی بابا
مجتبی (این بچه مَرد میشه)
عسل مامان
زیبا جووون(یه جوری گفت جوووونا!)
یاد بچگیای خودم افتادم
مامان: مهتی... ذلیل شده.... جِزِّ جیگر گرفته..... آسیبِ زندگی!!! .... پدَّسگ..... تون به تون شده....خرِ زخمو (همیشه زانو و آرنجم زخمی
هر کاری میکنم خوابم نمیبره
خدایا به حق همین شب عزیز ازت میخوام به مامانم شفای کامل بدی
و نتیجه آزمایشها و ام ار ای ش هم خوب‌خوب باشه
خدایا میشه مامان مشکلی نداشته باشه و این چیزا هم الکی باشه همش؟
خدایا مامانمو خوب خوبش کن. میخوام سالم سالم باشه
مامان بزرگ میگه ...
خسته که باشی ...بالشت سنگ و لحافت آسمون و جُل زیرت آسفالت ...راحت ترین خواب دنیا رو داری...
خسته که نباشی ...عرق که نریخته باشی ‌..تو رخت خواب پر قوت هم انگار پر شده سنگ سُخال ...
....
*سنگِ سُخال:تیکه کلام مامان بزرگه ...سخال به معنی پست و فرومایه و به درد نخور...
 
برق خوشحالی تو چشمام بود ...
از اینکه چشم های دخترم در جشن عروسی به جای اینکه  دنبال عروس باشه ،دنبال هلی کم بود...
ومدام نشونم میداد ومیگفت : مامان ،هواپا...
 
چون این یعنی اولین استارت آرزوی مامانش ...
 
 
پیوست
 
 
 
 
 
+هیچ اجباری نیست که بچه هامون اونی بشن که ما میخوایم
 
ما فقط راه رو بهشون نشون میدیم
 
علاقه رو به وجود میاریم
 
علاقه هاشون رو کشف میکنیم
 
بقیش باخودشونه
 
همین...
برق خوشحالی تو چشمام بود ...
از اینکه چشم های دخترم در جشن عروسی به جای اینکه  دنبال عروس باشه ،دنبال هلی کم بود...
ومدام نشونم میداد ومیگفت : مامان ،هواپا...
 
چون این یعنی اولین استارت آرزوی مامانش ...
 
 
پیوست
 
 
 
 
 
+هیچ اجباری نیست که بچه هامون اونی بشن که ما میخوایم
 
ما فقط راه رو بهشون نشون میدیم
 
علاقه رو به وجود میاریم
 
علاقه هاشون رو کشف میکنیم
 
بقیش باخودشونه
 
همین...
سخت ترین کار دنیا ؟
کار در معدن؟
آتش نشانی ؟
کوره ذوب آهن؟
نه خیر ...
دیدن فیلم کره ای با مامان بزرگ ...به خصوص قدیمیاش ...
مثلا یه شخصیت مبارز رو گرفتن و دارن شکنجه میدن ...و دستاش رو بستن مثلا تو زندونه ...شروع میکنه گریه ...میگم گریه نکن مامان بزرگ ...میگه ببین دختر مردمو چطور انداختن زندون...!میگم دختر نیس مامان بزرگ ..پسره ...
میگه وا؟پس چرا موهاش بلنده ...میگم قدیما این شکلی بوده ...!دوباره گریه میکنه ...میگم چی شد باز ؟میگه لعنتیا نگا چطور اماما رو زندا
من کیستم؟
آنقدر خودم را تحت تاثیر اندک اطرافیانم می‌بینم که انگار هر قسمت از وجود و شخصیتم یکی از آنهاست.
می‌خواهم خودم را جدا کنم، بکشم بیرون وجودم را از این دریای تاثیر، اما بعد می‌بینم من بدون این تاثیرات اصلا کیستم. بدون جامعه اصلا شخصیت چه معنایی دارد. این به آدم احساس پوچی می‌دهد.
می‌خواهم در زمان سفر کنم. به دوره ی کمون اولیه برگردم. قبیله و یا گروهی هم وجود نداشته باشد. برای زنده ماندن حیوانات را شکار کنم و به دنبال گیاهان خوراکی ب
امروز وقتی نشسته بودم کتاب می‌خوندم مامان اومد داخل و با ذوق گفت بیا برات زیرشلواری گرفتم.پوشیدم.خیلی قشنگ و نرم بود.مامان گفت بپوشمش و دیگه اون کوفتی رو بندازم دور(منظورش یه شلوار بود که توی خونه ‌تکونی از انباری پیداش کرده بودم و طی این چندماه بی وقفه می‌پوشیدمش).هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم به درجه‌ای از تواضع و حس استغنا برسم که بدون اینکه درخواستی بکنم بهم چیزی بدن و خواهش کنن ازش استفاده کنم.در کمد رو باز کردم و شلوار رو انداختم کنار تیشرت
سلام.
خسته‌م. ۴-۵ ساعت بیشتر نیست که بیدار شدم ولی خسته‌م.
چند وقته که دلم می‌خواد یه چیز قشنگ بنویسم؛ یه چیزی که ارزش خوندن داشته باشه. ولی بلد نیستم. و راستش مطمئن نیستم یه متنی که ارزش خوندن داشته باشه چه ویژگی‌هایی داره.
یه وبلاگی هست که هر بار چیزی می‌نویسه احساس می‌کنم یه عالمه درکش می‌کنم. حس جالبیه واقعا. آدم‌ها دنبال هم‌دردن؟ دنبال کسی که درک‌شون کنه؟ نمی‌دونم. شاید باشن.
گوشیم شارژ نداره و شارژرم خیلی دوره و من واقعا نمی‌تونم ت
مانی نازنینم 
مامان هدیه های زیادی گرفته که هر کدام با خاطره زیبا همراه هست ولی شیرین ترین هدیه ای که گرفتم مربوط میشه به روز مادراسفند 97مثل هرروز از سرکار که بر گشتم زنگ خانه مامان جون را فشاردادم تا خوشکل نازنیم بیای دروباز کنی وبا چشمهای شاد ت .خنده های بلندوآغوش کوچولوت پذیرام باشی .ولی وقتی نگاهت کردم .دستپاچه بودی .متوجه نشدم چیو داری مخفی می کنی .وقتی بغلت کردم گفتی مامان عزیزم روزت مبارک .بعد بوسه های تمام نشدنی وخوشمزه ات...
یه کاغذ ن
خسته شده ام مامان جان. خسته نه از داشتن تو و نه حتی از شب بیداری ها و عصبی شدن های آقای پدر بیچاره ات. مامان جان! من فقط کمی خسته شده ام. همین. بی هیچ کم و کاست. البته نه این که برخی از رفتار اطرافیان اذیتم نکند نه، بعضی چیزها را می بینم اذیت می شوم ولی نه آن قدری که بخواهم آن ها را اینجا بنویسم. خستگی من مامان جان، فقط و فقط جسمی است. فکر کردن به پایان نامه خستگی ام را بیشتر هم می کند. می دانی چیست؟ در تمام زندگی سعی کردم خرج بر گردن آقای پدرم نگذارم
ترس از زندگی باهامه.خیلی زیاد.خیلی چیزا عوض شده و من دارم هضمشون میکنم تو خودم.دارم حلشون میکنم.من دیگه نه آدم قبلم نه یه آدم جدید.اساس بی هویتی میکنم.احساس میکنم در سه سال گذشته اصلا وجود نداشتم و نمیخوام دنبال خاطره ای بگردم.دلم به هیچی چیزی دیگه نمیتونه خوش باشه.حالم نامساعدشده.راستش دارم فکر میکنم چجوری زندگی کردم این مدت رو؟به امید کی؟وچرا گذاشتم با یه امید که اصلا اسمش امید نیست زندگی کنم؟احساس حماقت برای یک انسان گندترین اساس میتونه
اگه بخوام در مورد مطلب جدیدی حرف بزنم اینه که پنجره رو 20 سانتی باز گذاشتم و گوشه ای از اتاق نشستم که وقتی باد سرد میاد تو، محکم بخوره به صورتم! صدای بارون رو هم می شنوم.
تنها بدی پاییز و زمستون اینه که 4 عصر شب میشه و تو فکر میکنی از دنیا عقب موندی. اما خوبیش هم لباسای گرم و پفیه. سوپ های داغه. آش های یهویی ای هست که مامان یهو هوس میکنه و در عرض دو ساعت آماده ش میکنه. خوابیدن ِ بهتر و با کیفیت تره بدون حس زجرآور عرق کردن یا زیر باد کولر خشک شدن. 
ماما
مامانم ﻪ ﺧﻂ ﺟﺪﺪ خریده بود، خواست بابامو سورپرایز ﻨﻪﺍﺯ تو ﺁﺷﺰﺧﻮﻧﻪ ﺑﻪ بابام‌ ﻪ ﺗﻮ ﺬﺮﺍ ﻧﺸﺴﺘﻪ sms داد: ﻋﺰﺰﻡ ﺍﻦ ﺧﻂ ﺟﺪﺪ ﻣﻨﻪ :'ll
بابام ﺟﻮﺍﺏ داده بود: ﻓﺪﺍتشم ﺑﻌﺪﺍ ﺑﻬﺖ ﻣﺰﻧﻢ ، ﺍﻦ ﻋﻨﺘﺮ خانوم ﺍﺯ ﺗﻮ ﺁﺷﺰﺧﻮنه ﺯﻝ ﺯﺩﻩ ﺑﻪ ﻣﻦ!
یه فاتحه و صلوات برا بابام بخونید مرد خوبی بود
 
کسی که جمله‌ش رو با «نمیخوام جسارت کنم» شروع میکنه، میخواد جسارت کنه و چه بسا  غلطم بکنه حتی.
 
+مامان سرم درد میکنه -گوشیو بزا کنار درست میشه+مام
 
1
من تو گره زدن و گره باز کردن خنگم البته نه هر گرهی..
منظورم گره های سخت مثل گره نایلونه..
مثل که نه دقیقا منظورم همینه
هربار میخوام گره بزنم باید خودمو خفه کنم اخرشم یه گره داغون
مرحله سخت ترش باز کردنشه
به شخصه معتقدم گرهی که با دندون باز میشه رو با دست نباید باز کرد
ولی خب متاسفانه هربار مورد عنایت مامان قرار میگیرم
 
2
میگم مامان شما هم از دستتون عصبانی میشه
بهتون میگه: چهل سالت شده هنوز آدم نشدی؟
:|
 
3
به شخصه معتقدم به نیاز ادم روزدار باید
شب قدر یک خانمی با بچه کنار ما نشسته بود، گلاب هم که خیلی بچه ها رو دوست داره ،با هم حرف می زدیم که یک دفعه گفت:شما خواهرین!؟!؟!؟
گفتم چطور!؟ شبیه نیستیم !؟
گفت راستش نه زیاد....
یهو مامان رو دید، دیگه قبل از اینکه حدس بزنه  مامان گفت اره منم مادرشونم!!!!!
یعنی مرده بودیم از خنده
دیگه اخرش گفتم ما پرورشگاهیم آخه
دیگه همه خندشون گرفته بود....
آخه شباهت تا به کجا!؟
قبلا به مامان میگفتم من می دونم بچه شما نیستم، میرم تست DNA، مامان هم اخم میکرد ،جدیدا تا می
مانی نازنینم 
مامان هدیه های زیادی گرفته که هر کدام با خاطره ای زیبا همراه هست. ولی شیرین ترین هدیه ای که گرفتم مربوط میشه به روز مادراسفند 97مثل هرروز از سرکار که بر گشتم زنگ خانه مامان جون را فشاردادم تا خوشکل نازنیم بیای دروباز کنی وبا چشمهای شاد ت .خنده های بلندوآغوش کوچولوت پذیرام باشی .ولی وقتی نگاهت کردم .دستپاچه بودی .متوجه نشدم چیو داری مخفی می کنی .وقتی بغلت کردم گفتی مامان عزیزم روزت مبارک .بعد بوسه های تمام نشدنی وخوشمزه ات...
یه کاغ
مامان میگه ینی اینا برن کی برمیگردن؟
میگم ناراحت نشی مادر من !فامیلتن ...دوستشون داری ...ولی شاید ...اونم شاید! برای فوت بابا ننه اش !!!
ولی قطعاااا برای ارث و میراث سر و کله اشون پیدا میشه !!!
مامان میگه مار نزنه زبونتو !!!خدا نکنه !!!
میگم:چی خدا نکنه ؟اینه بابا ننه طرف نمیرن؟که نمیشه!یا برگردن ؟که نمیشه !یا برنگردن؟که نمیشه !اصلا به من چه !
ولی یه چیزم ممکنه پیش بیاد !
میگه چی؟
میگم اینکه پولشون تموم شه و هیچ جوره نتونن حتی با ظرف شوری و کار تو رستورانی
امروز ساعت شیش بهم زنگ زدی... داشتم آش پشت پای ت را درست میکردم به کمک مامان... و خب خوشمزه هم شد و جایت خالی ... گفتی دیروز قرار بود درست کنی که ،از دیروز رو گازه .... میخندیدیم گفتم نخود و لوبیا خیس نخورده بود ماند برای امروز... احساس نزدیکی دارم بهت وقتی صدایت هر چند در مدت کوتاهی با من حرف میزند. حس میکنم کنارمی.... امروز خیلی خوب بود... یادت همش با من بود. مامان نمیدانست اما من میدانستم و ذوقت را داشتم و توی قلبم بودی....  همش حس های عجیبی ست. دلم میخوا
بخش‌های از داستان:با پشت دست چشمامو مالیدم که با اخم مامان رو به رو شدم!با خنده سر به نشونه چیه تکون دادم..دست به کمر زد..مامان-مگه صد دفعه نگفتم با دستات چشماتو نمال؟نگفتم؟!خندیدم و برفی رو که یه عروسک خرگوشی سفید بود رو محکم تر بغل کردم..سری از نشونه تاسف تکون داد..مامان-برو دستو صورتتون بشور!..بیا صبحونه بخوریم..-چشم!دویدم سمت دستشویی برفی رو دم در گذاشتم و وارد شدم..شیر آب رو باز کردم و یه مشت آب سرد به صورتم زدم..-آخیییش!سرمو بالا اوردم..خودمو
کاروان بنان رو گوش میدم. به حرف های دیشب علی فکر میکنم که تو و مامان چقدر شبیه خواهرها بودین. مامان تو خلوتهای دوتایی میگفت بعد از 4 تا بچه با تو خواهردار شدم. میگفت خواهر خیلی خوبه؛ آدم پشتش به خواهرش گرمه. میگفت ولی تو داداشی منی آبجی منی اما اینا حرف خلوت بمونه آبجی.این طور رفتار میکرد که با 44 سال اختلاف سنی حس نمیکردم با اسم کوچیک صداش بزنم بی احترامی میشه. دوستش دارم. 

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها