نتایج جستجو برای عبارت :

از دست این باباها

چرا مادر زن ها انقدر دومادشون رو دوست دارن؟ خیلی عجیبه ! یه ذوق و شوق عجیبی دارن برا دوماد، قبل از اینکه بخواد بیاد پا میشن با شوق همه جارو مرتب میکنن، غذاهایی که صد سال یبار میپزن بار میذارن، به دختر تشر میزنن که برو به خودت برس، هی میپرسن کجاست؟ پس چرا نمیاد؟احساس میکنم عقب گرد میزنن به دوران جوونی خودشون، شوق و ذوق های خودشون، یا شاید شوق و ذوق هایی که اون موقع تو دوران عقد کردگی خودشون از ترس چشم غره های باباها سرکوب میشد حالا میاد رو!
نمید
 
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشدبا این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.



 
راسته که میگن رسالت باباها خاموش کردن کولره
 
امروز حساب بانکیم صفر شد. یه صفر گنده. پیش خودم فکر کردم اگه پدری نداشتم که هر وقت و هر کجا مثل دست ِِ خدا روی زمین به دادم برسه اوضاع چجوری می شد! راستش نتیجه ی فکرام چیز ترسناکی بود..
+ خدا باباها رو حفظ کنه. باباهای دخترای شبیه به من رو بیشتر!
یکی یکی دکمه های پیرهن مردونه راه راه صورتی سفیدم رو میبندم، دکمه آخر از بالا رو که میبندم بابام میگه: خفه نشی یه وقت؟! لبخند میزنم و بارونی نقره ایم رو میپوشم و میگم: بابا خوب شدم؟! بهم میاد؟! میگه: تو هرچی بپوشی بهت میاد. میگم: عه بابا اذیت نکن خب چقدر بهم میاد؟! میگه: دخترم من چیکار کنم که پدرم و همیشه خوش بر و رو میبینمت حتی وقتی اون شلوار کوتاه سبزِ اتاق عملت رو میپوشی، لبخند میشم و شال بلند مشکی رو سرم میکنم. دستش رو میگرم و قدم میزنیم، میگم:
جشنواره پاییزی شبی در مدرسه⚽️‍♂‍♂جانمونی؟!چه خبره؟!کجا؟!چی؟!❤️شبی در مدرسه باجغلی✅بچه های کلاس چهارم و پنجم و ششم، همه با هم، از روز شنبه(۰۸/۱۸) تا روز دوشنبه(08/20)، از ساعت ۳ بعداز ظهر تا ساعت ۹ شب، میخایم بترکونیم و کلّی حال کنیم❗️راستی مامان باباها ‍♂‍♀شما هم دعوتیدا .....شب میخایم یه نمایشگاه بزرگ بزنیم از دستپختای خوشمزّتون!! بعدشم سفره رو بندازیم و ...حتما تشریف بیارید یادتون نره!!!☝️
   "کتاب بازی" اومده تا در کنار مامان باباهای عزیز باشه تا توی تربیت نی نی کوچولوی نازنازی، یه دوست و همراه باشه!   "کتاب بازی" به صورت تخصصی روی تربیت کودکان 0 تا 6 سال کار می کنه و تلاش می کنه هرچی در این مورد لازمه ( به مرور) در اختیار مامان باباها بذاره.
مطمئنا از نیاز های بشره و کمبودش ضررهای زیادی داره برای بدن،من دیروز فقط ۵ ساعت خوابیدم شاید عادی باشه برای یه سری ها این مقدار خواب ولی برای من ک حداقل ۷ساعت میخابم کافی نیست!!!!! دیروز و امروز کلاس صبحم رو نرفتم و خوابیدم و مامان بابام کلییییی ناراحت شدن و میگفتن ک ادم باید از خوابش بزنه و تو تنبل شدی و کلاست خیلی مهمه و از این حرفا ک مامان باباها میگن!امااااا من واقعا اگر نمیخابیدم اذیت میشدم نصف بداخلاقی ادما میتونه بخاطر همین بدخوابی باشه
بچه ها من چیکار کنک که رحمت خروس باز رو خیلی دوست دارم!؟
خیلی ارومه
مهربونه
باهوشه
ساده هست
دوست داشتنیه
یه جورایی نازه
گاهی مطیعه
خیلی وقتا میبینی عقلش بهتر از بقیه کار میکنه و ادم درست و حسابی ای هست
خوش میگذرونه
باوفاس
من اگه ایران میموندم قطعا زن همچین کسی میشدم.
البته رحمت خروس باز پایتخت 4 فقط، نه سه نه دو نه یک نه حتی 5. فقط چهار!
من یه شوهر عمه دارم که توی اخلاق و رفتار کپی اونه.
و بچه هاش بسیار اروم، باوقار، بدون مشکلات روحی روانی مثل من،
یه خواهش خیلی خیلی کوچیک دارم.کسایی که در برهه ی حساسی در زندگیشون هستن، خودشون به اندازه کافی استرس دارن. لطفا شما جای زیاد کردن استرسشون بهشون انرژی بدید که میتونن با موفقیت اون دوره رو بگذرونن.من خودم به اندازه ی کافی برای آزمون حوزه استرس دارم. آزمونش ۹ اسفند برگزار میشه و من زمان زیادی ندارم و دائم میترسم وقت کم بیارم یا خراب کنم و ..مامان میگه اگه قبول نشی آبرومون جلو فلانی و فلانی و فلانی میره.بابا هم هی میگه "میخوای کلاس کنکور ثبت نام ک
بابا مرا سیاهِ مو فرفری صدا میزند من هم قند توی دلم آب میشود، راستش سیاهِ مو فرفری بابا بودن خیلی خوب است!
هیچوقت دلم نمیخواست جای برادرهایم باشم، دلم نمیخواست مثل آن ها لباس بپوشم، مثل آن ها فکر کنم، مثل آن ها رفتار کنم!دلم میخواست همیشه نبات کوچک خانه باقی بمانم!همان نباتی که زمان زیادی جلوی آیینه به بافتن موهایش مشغول بود، همان نباتی که لباس صورتی گلدارش را می پوشید و خودش را برای بابایش لوس میکرد!
من با عروسک هایم بزرگ شدم!برایشان مادری ک
این 15 روزی که خونه هستم یه چیزایی رو بهتر فهمیدم ! 
مهمترینش اینه که همسر من با این دوتا وروجک واقعا چیکار میکنه تنهایی ؟؟؟ دختر 2 سال 6 ماهه ی من عین یه استاد ادبیات حرف میزنه و همه چی حالیشه جوری که هر جا میریم یه کم ملت جا میخورن هی با بچه های خودشون مقایسه میکنن ولی اصلا عجیب و غریب اذیت میکنه و جدیدا هم لجبازی میکنه . 
پسر ِ 8 ماهه ی من مامان و بابا میگه ، 4 تا دندون داره دوتا دیگه هم داره در میاره ، تقریبا دستشو میگیره به درو دیوار که راه بره
+ سیریسلی تا حالا آلودگی تهران رو توی شب متوجه نشده بودم ولی امشب شدم :| خدایا خصومت شخصی داری با ایران؟ مطمئنم اگه مدارس بخاطر کرونا تعطیل نبودن قطعا بخاطر آلودگی تعطیل میشدن. 
+ چرا ملت وقتی موهاشونو می بافن انقد گوگولی میشن بعد من شبیه کوکب یا نهایتا زنبق خانوم میشم؟
+ درس خوندم! پاشین برا خاله دست بزنین...
+ از خدا میخوام مواظب هممون و سلامتیمون باشه، مواظب همتون ♥ مواظب مامان باباها و خواهر برادرامون. حتی اگه عصبانی میشن مدام بهشون تذکر بد
سناریوی اول:از استاجری اطفال تابحال چندین کیس مسمومیت با متادون داشتیم که خب 1_2موردشون هم اکسپایر شدن حتی!و سناریوی همه شون به این صورت بود که یکی از اطرافیان کودک متادون مصرف میکرده و داخل یه شیشه شبیه شربت سرماخوردگی(!)نگهشون میداشته و بچه اتفاقی میخورده و کارش به بیمارستان میکشیده!چند شب قبل اما کیس متفاوتی رو میارن بیمارستان...دختر بچه ی سه ساله ای که پدرش بهش متادون خورانده بود...مادر اول بار بچه رو با شکایت اسهال آورده و میترسیده حرف بز
اول از همه:
ماعیِ گل گلی♥ تولدت مبارک خانوم دکتر روزهایِ آینده♥ امیدوارم این پست رو وسط استرس آزمون فردا بخونی و امسال آخرین سالی باشه که روز تولدت روز آزمون باشه و فردا و همه فردا ها رو مثل قبل بترکونی و سال دیگه جایی که لایقشی با تمام وجودت بخندی و شاد باشی♥ آنانانِ منی :* 
تولدت خیلی مبارک دختر مهربون پر انرژی *______* 
گیلیلیلیلیلی بزنید کف قشنگه رووو، عقبیاااااااااا شلههه شلههه  ^~^
 
 
دوم از همه: فک کن شب خوابت نبره، صبح با کلنگ از خواب بی
سلام...
عادت به سلام کردن ندارم کلن ولی به نظرم بعد این سی و چند روز غیبت صغری لازمه دیگه :) چقدر دلم واسه این صفحه تنگ شده بود. چقدر الان عوض شده م... بهتره جو گیر نشم، در واقع این حسیه که هرروز صبح درمورد خودم دارم... چقدر همه چی تغییر کرده :/
از این یکماه بگم که حیف نتونستم با جزییات تعریف کنم... خلاصه که ما کوچ کرده بودیم خونه خواهرم، صبح به جای صدای خروس یا آلارم گوشی با گریه بچه بیدار می شدیم و شب هم همون گریه بچه واسمون لالایی بود، چقدر این مامان
تیک...تاک...تیک...تاک...تیک...تاک...تیک...تاک...فقط به اندازه ی نوشتن اینا طول کشید تا یادم بره چی میخواستم بگم...چقد بغض داشتم...چقدر مشکل کوچیک و بزرگ...که خیلی وقته از حلشون ناامیدم...خیلیا بهم گفتن چرا تنبلی میکنی درس نمیخونی...نمیدونستن چرا؟شایدم میدونستن و راحت تر این بود که از کنارش رد شن...مثل مامان مهربونم...میدونه خودزنی میکنم...سیگار میکشم...اما براش راحت تره نادیده بگیره...خیلی دوسم داره نع؟:)))))پدری که حتی به خودش زحمت نمیده ببینه چمه...پدری که و
این موضوع که وقتی نمیدانیم چه بگوییم سعی میکنیم مدام لبخند چندش آور بزنیم و یک چیزی بگوییم صرفا برای اینکه چیزی گفته باشیم خیلی آزار دهنده است .میشود فقط سکوت کرد .یعنی همان کاری را کنیم که مغزمان فریاد میکشد که جمله ی مناسبی سراغ ندارم. چند روز پیش داشتم به این فکر میکردم که آدمها میتوانند از هر چیزی بد استفاده کنند :/ کلا همیشه این بخش نحوه ی استفاده خیلی لنگ میزند. حالا میخواهد اینترنت باشد یا یک اموجی و یا حتی این «:)» :| این اموجی ():| همینی که
شاید کمتر کسی بدونه و بفهمه که من در بدترین حالات روحی زندگیم به سر میبرم مدتیه ...
ولی میدونم این هم یک مقطع گذراست و میگذره...
مهم نیست...
دیشب کشیک بودم ... 
رسما نا نداشتم...
یه مریض بدحال تو بخش داشتم ؛ یه پام بخش بود، یه پام اورژانس... 
رسما خودم رو میکشیدم...
به در و دیوار میزدم مریضم ، پیرمرد دوست داشتنی رو بفرستم icu ! و خب بیهوشی ها قبول نمیکردن و میگفتن جا نیست ! زنگ میزدم استادم ، چرت و پرت اوردر میداد ! تهشم گفتن خودت هرچی خواستی بذار و فوقش کد
یادم نمیاد که این‌جا تا به حال از پدرم حرف زدم یا نه. یکی از بزرگ‌ترین سنگینی‌های روی دوش من پدرم و انتظاراتشه. پدرم و نصایح مشفقانه‌اش. پدرم و ایده‌هایی که برای زندگی من داره. پدرم و تصمیماتی که به جام می‌گیره. تصمیماتی که مجبورم بهشون عمل کنم.
گاهی‌اوقات فکر می‌کنم که قربانی فیلم inception منم. اون آدمه هست که توی ذهنش ایده کاشته می‌شه؟اون منم. خیلی زیاد به این فکر می‌کنم که اگه رشته‌ی پدرم همین نبود، آیا من این رشته رو برای تحصیل انتخاب می
یادم نمیاد که این‌جا تا به حال از پدرم حرف زدم یا نه. یکی از بزرگ‌ترین سنگینی‌های روی دوش من پدرم و انتظاراتشه. پدرم و نصایح مشفقانه‌اش. پدرم و ایده‌هایی که برای زندگی من داره. پدرم و تصمیماتی که به جام می‌گیره. تصمیماتی که مجبورم بهشون عمل کنم.
گاهی‌اوقات فکر می‌کنم که قربانی فیلم inception منم. اون آدمه هست که توی ذهنش ایده کاشته می‌شه؟اون منم. خیلی زیاد به این فکر می‌کنم که اگه رشته‌ی پدرم همین نبود، آیا من این رشته رو برای تحصیل انتخاب می
واقعیتش خیلی مزحکه که جمع رتبه کارشناسی و ارشدم روی هم ۴رقمی نمیشه و ی هفته‌ی پیش با همه‌ مسائلی که بود و گفتم مرحله‌ی دوم المپیاد دانشجویی دادم و احتمالا پذیرفته میشم و تو انتخاب رشته‌ی ارشدم دانشگاه مالک رو ۴۰ام زدم و حداکثر تو انتخاب ۱۵ دانشگاه امیرکبیر(دانشگاه خودم) یا دیگه علم و صنعت و ... قبول میشم ولی امروز گفتن بیا واسه مصاحبه دانشگاه مالک اشترتازه منه به اصطلاح در مرز نخبگی باید در کنار همه‌ی رتبه‌های بدتر از خودم یه چی تو مایه‌ه
من از همون بچگی با بیان کردن احساساتم مشکل داشتم،البته به خانواده نه به دوستام و آدمای دیگه،هیچوقت نفهمیدم چرا
شاید باورتون نشه ولی من تا حالا حتی یک بارم به بابام نگفتم بابایی دوستت دارم یا عاشقتم! توی دلم خیلی میگم ها ولی این زبون لامصب نمیچرخه!
البته این بخاطر ابهت باباها هم هست،آدم بطور ناخودآگاه محتاط تره توی رفتار باهاشون،حواسش به کلماتش هست، به رفتاراش، نحوه وایسادنش،درسته آدما خیلی با هم تفاوت دارن و نباید هیچکس دیگران رو مقایسه
این همون خیابون داخل دانشگاه تهرانه که دیروز داخلش اعتراضات بود.‌ دیروز ۲۱ نفر (از خانواده و اقوام و رفقا) باهام تماس گرفتن و گفتن "مظاهر دانشگاه شلوغه نری دستگیرت کنن! مظاهر تو که دَرسِت داره تموم می‌شه خودت رو بدبخت نکنی یه وقت! مظاهر چیزی ننویس این کشور درست بشو نیست! مظاهر شما اونجا درس هم می‌خونین یا همه‌اش جنگه؟! مظاهر اونجا تانک هم هست سوارش بشی؟!!!"
مشکل کشور ما اینه که درگیر پدیده‌ای به نام "'افراط" هستیم، مذهبی‌هامون حال آدم رو به ه
1.صبح زود که چشمامو باز کردم خونه غرق آرامش و سکوت بود.دلخوری دیروزمون دیشب برطرف شد و دیشب رو خوب خوابیدم.صبحانه حاضر شد و یکی یکی بیدار شدن اهالی و نشستیم سر سفره.به گلها و گلدونای پشت پنجره که تازه سروسامونشون دادم سر زدم.دیروز که ابری بود ولی امروز حسابی از نور و آفتاب لذت میبرن (:
بعدش زدیم بیرون و رفتیم بازار.برای دخترها با لذت کفش خریدیم و من برای خودم و میم به سلیقه خودم عطر گرفتم.بعد هم رفتیم عکاسی و دو تا عکس از مامان باباها دادیم بزنن
مدیر مدرسه نام یکی از رمان‌های جلال آل احمد نویسندهٔ معاصر ایران است. آل احمد این رمان را در سال ۱۳۳۷ به چاپ رساند. در همین سال جلال نوشته دیگری را نیز به نام سرگذشت کندوها برای چاپ آماده می‌کند.
خلاصه‌ای از داستان
راوی داستان که از آموزگاری به تنگ آمده‌است، برای آسودگی خود و داشتن درآمد بیشتر و بی دردسر به مدیری دبستان رو می‌آورد، بی‌آنکه بداند چه دردسرهایی در پی خواهد داشت. دبستان «شش کلاسه نوبنیاد» ی در «دو طبقه بود و نوساز بود و در دام
۱. بابا خیلی مظلوم و آروم بود. خیلی. منم همیشه سعی کردم مظلوم و آروم باشم، ولی نمیدونم چرا؟ میگن که نشد که باشی :-)) سال ۸۱ که بابا با ماشین تصادف کرد و یه موتوری، از پشت بهمون زد و موتوریه افتاد و مرد، فقط یه روز از بیمه ماشین گذشته بود! و اونموقع ها پیام و سایت و اینا نبود که مدام بهت یاداوری بکنه و آنلاین، بیمتو تمدید بکنی. تموم شدن بیمه یه طرف، داستان کروکی کشیدن پلیس یه طرف که همه میدونستن موتوری مقصر بوده و یهو بعدا گفتن بابا مقصر شد!! ( آره مو
یه وقتایی احساس می‌کنی زندگی غیرقابل تحمل شده و هرچقدرم که دست و پا بزنی بیشتر گند می‌خوره به همه چی! این یک جمله توصیف کاملی از حال یک ماه اخیرم بوده. این رو نه از باب ناله یا شکوه و شکایت یا حتی نوشابه باز کردن میگم، که واسه اینه بعدها که یکم از این روزا فاصله گرفتم بتونم نگاهم و راه حل‌هایی که به ذهنم میومده رو نقد کنم. شاید برام مفید باشه و بزرگتر شم :)
چی می‌گفتم؟ هان! زندگی همیشه یک روی جدید داره که سورپرایزت کنه! شرایطی که همیشه برای بعد
آخرین باری که تو خونه تون شتر قربونی کردین؟!میخندن...خوب آره کی داره پول شتروآخرین باری که گاو قربونی کردین؟!بازم میخندن..خوب آره اینم زیاده حق دارین که دستاتون پایینه.حالا گوسفند که دیگه قربونی کردین؟چند نفر دستشون بالاستکی و براچی؟!بخاطر ماشینمونما هم خونه ساخته بودیمبابابزرگم از مکه برگشته بودداداش کوچولومون به دنیا اومدآره معناشم اینه حالا که شکرخدا ما شادیم دیگران رو هم در شادی خودمون شریک کنیممهمونی بدیم یا گوشتشو بین آدمای فقیر ق
شلوار جین گشاده و تی شرت طوسی با عکس یه دختر و یه گربه روش رو پوشیدم و نشستم رو مبل دو نفره روبه روی تلویزیون و پاهام رو دراز کردم روی میز! لپ تاپم هنوز روشنه و جمش نکردم. تنها چیزهای جم نشده همین لپ تاپه و شارژ گوشی و رژ و ریمل و عطرم. اول چمدون زرشکی رو ورداشته بودم و وسایلم رو چیده بودم و در نهایت دیدم داره میترکه و من خوشم نمیاد از چمدونی که بترکه، چمدون طوسی رو ورداشتم و همه چیو از اول چیدم، و سعی کردم همینجوری که همه چیو میچینم دابل چک کنم! لب
بابام صمیمی ترین دوستمه....
بابای من تموم چیزها و حتی چیزهایی که دوستای هم جنس و هم سال خودم که چندساله باهاشونم نمیدونن رو میدونه....
نمیخوام اینجا یه متن درباره ی یه پدر نمونه بنویسم و جمله ردیف کنم برای یه پدری که خیلی اکتیو و عالیه ....
اینجا من فقط دارم میگم بابای من بهترین و صمیمی ترین دوستمه...
خیلی از مسائلو بجای اینکه به مامانم بگم به بابام میگم ، نمیگم بابام مهربونه نه اصلا ... بابای من مثل همه ی باباها عصبی میشه ، در بیشتر موارد باهام مخال
طی چند ماه اول پس از زایمان که برای تطبیق با شرایط جدید در تلاش هستیم - شرایطی که مملو از فراز و نشیب است - ، باید به نیاز های خود ( وقت شخصی ) نیز توجه داشته باشیم تا از تلاطم های عاطفی پس از زایمان در امان بمانیم
پدر و مادر شدن به این معنا نیست که شما سلامت جسمی عاطفی و روانی خود را به فراموشی بسپارید. 
باید خوب و بموقع غذا بخورید. خواب کافی داشته باشید خود را در خانه زندانی نکنید زیرا بدون تردید پدر و مادر شدن. وشی برای خودکشی نیست
 
پدر و مادر ش
 
I need some sleep :
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشدبا این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.
param name="AutoStart" value="False">


 
————————————————————————————
 
یه بار تو نوشته های مهدی معارف خوندم میگفت ؛
هیچ کس نمیمونه، هر کسی آخرش یه روز میزاره میره و ترکت کنه
این یه
 
I need some sleep :
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشدبا این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.
param name="AutoStart" value="False">


 
————————————————————————————
 
یه بار تو نوشته های مهدی معارف خوندم میگفت ؛
هیچ کس نمیمونه، هر کسی آخرش یه روز میزاره میره و ترکت کنه
این یه
من مشغول تماشای سریال ، دخترم بدو بدو اومد و پرسید .دخترم : مامان تو زنی یا مردی ؟من : زنم دیگه پس چی ام ؟دخترم : بابا ، چی اونم زنه ؟من : نه مامانی بابا مرد .دخترم : راست میگی مامان ؟من : اره چطور مگه ؟
 
دخترم : هیچی مامان ! دیگه کی زنه ؟من : خاله بتی ، خاله مریم ، خاله آرزو ، مامان بزرگدخترم : دایی سعید هم زنه ؟من : نه اون مرده !دخترم : از کجا فهمیدی زنی ؟من : فهمیدم دیگه مامان، از قیافه ام .دخترم : یعنی از چی ؟ از قیافه ات
 
من : از اینکه خوشگلم ،دخترم : یعن
روی فرش های سبز نمازخانه نشسته بودیم و شوفاژ را تکیه گاه گرم شانه هایمان کرده بودیم. درباره نحوه ترکیدنمان روی مین های شناسایی نشده، سخنان مضحک میگفتم و می خندیدیم. بی آنکه که فکر کنیم چند هفته بعد، قرار است ما را همین مرگ که با شوخی هایمان همراه کرده بودیم، خانه نشین کند. غرولند سر می دادیم، برای اینکه هنوز چند نفری از مامان و باباها راضی به رهسپار کردن بچه هایشان نبودند و از لحظه هایی حرف میزدیم که با دوست داشتنی ترین دبیرانمان قرار بود ب
یک روز یک جایی
چند تا دوست از شهرهای مختلف دور هم نشستند. صحبت
سر این است که چرا پریسا که تنها ترک این گروه است، از شوخی‌های ما دلخور می‌شود. می‌گویند ما به هم
خیلی چیزها به شوخی نسبت می‌دهیم اما تنها کسی که بی‌جنبه است و جدی می‌گیرد پریساست. اصفهانی و شیرازی گروه یادآور جوک‌هایی می‌شوند که برایشان می‌سازند و جنبه ی بالایشان.
اون روز اون جا
 استندآپ
کمدی یک زن جوان از یکی از شبکه‌های ماهواره‌ای داخلی پخش می‌شود. اجرای قوی دارد و صدای ش
من حاضرم قسم بخورم، پیر شدن پدرها درست از لحظه‌ای شروع می‌شود که پسردار می‌شوند. با هر لگدی که آنها به توپ می‌زنند، با هر شیشه‌ای که پایین می‌آوردند، با هر لاس زدنی که گمان می‌کنند نشانۀ مرد شدن‌شان است. با اولین پکی که به سیگار می‌زنند، پسرها که قد می‌کشند، درد و مرض‌ باباها هم شروع می‌شود. 
سحاب، بعد از دعوای دیروزش با بابا، گم و گور شده. گوشی بی‌صاحبش هم خاموش است. از سر شب، با بابا راه افتاده‌ایم توی شهر و به همۀ پاتوق‌های احتمالی
آدم به هر شهری که می‌رود دوست دارد هم برای خودش و هم برای دوست و فامیلش هدیه‌هایی ببرد. تا هم یادگاری بماند و هم رسم را به جا آورده باشد. اما گاهی نمی‌دانیم که چه بخریم که هم خودمان را خوش بیاید، هم فک و فامیلمان را، هم جیبمان را و هم خدا را.
اینجا می‌خواهیم بگوییم سوغات اصفهان چیست؟ چه چیز برای خودمان بخریم؟ چه چیز برای دوست و آشنا؟ آنچنان ریز شده هم می‌گوییم که جای فکری برایتان نماند.
اصفهان و سوغاتش
سوغات هر شهری و به همینطور سوغات اصفها
آن روز صبح بنفشه و لاله مشغول زیر و رو کردن لباس‌فروشیها به دنبال لباس مجلسی برای بنفشه بودند.
لاله کلافه گفت: یه هفته است می‌دونی نامزدی دعوتی. درست گذاشتی همین روز آخر! اگه گیرمون نیاد چی؟
بنفشه شانه‌ای بالا انداخت و گفت: با یه لباس معمولی میام.
=: وای نه. نباید طوری باشه که خونواده‌ی احسان فکر کنن هنوز دلت پیششه. باید لباست شیک باشه.
+: خیلی خب. حالا که هیچی تن من نمیره.
=: این رژیم سامان چه جوریاست؟ بنظرت جواب میده؟ اگه خوب نیست یه دکتر تغذی

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها